از دل نوشته هایم ساده نَگذر؛ به یاد داشته باش؛ این «دل نوشته» ها را؛ یک «دل»، نوشته ...!
از دل نوشته هایم ساده نَگذر؛
به یاد داشته باش؛
این «دل نوشته» ها را؛
یک «دل»، نوشته ...!
« آفرینش کودک »
هفتمین روز آفرینش به پایان رسیده بود
آب وگل وخاک
شب وستاره ومهتاب
آبی آسمان وآرام آب
تابستان و طراوت و ترانه
پاییز و پرستو و پروانه
زمستان وسرما وبرف
جملگی ؛از ذهن خداوند تراوش یافته و به دنیا آمدند .
خداوند کسی را میخواست که از این سفره های نعمت ها بهره گیرد .
اشرف مخلوقات !
کسی که بهانه ی حضور تمام این زیبایی ها بود .
وبدین سان ؛
مرد را آفرید !
چند مهتاب گذشت ...
خداوند وقتی تنهایی مرد را دید ،به فکر افتاد همراه و همسفر و همسری برای او بیافریند .
وبدین سان ؛
زن را آفرید !
تنهایی مرد سرشار از شهد شوق دلمشغولی شد .
دیگر؛
شبهایش شبهای تنهایی وروزهایش سرریز از سوز سرمای بی کسی نبود.
مرد ؛ شباهنگام همه ی دسترنج خویش را با یک بغل بنفشه وگندم وعشق نثار همسرش می کرد .
و بدین سان لبخندی لطیف بر لبان خداوند نشست !
روز ها وماه ها گذشت ...
اما پنداری چیزی در زندگی نخستین زوج خلقت کم بود .
زن مثل همیشه به تنهایی در مزرعه به گردش پرداخت نگاهش به لانه کبوتران افتاد .
کبوتر ماده ای را دید که دانه های یافته را با عشقی ژرف در دهان جوجه هایش می نهد وکبوتر نر از ساقه های گندم آشیا ن استوار می ساخت .
خدایا این چیست ؟
چقدر زیباست !!
پنداری همان کبوتر است اما اندکی کوچک تر !
چه خوب بود اگر ما هم چنیین موجودی داشتیم !
یک انسان کامل اما کوچک !
با دستانی کوچک وظریف
ونگاهی گرم وخواستی!
اشک پایش را از گلیم چشم زن بیرون کشید و بر گونه هایش لغزید .
خدایا می شود ما هم چنین عزیزی داشته باشیم ؟!
وخداوند که همیشه اشک بندگانش را لبیک می گفت.
پگاه فرا رسید ...
خداوند فرشتگان را فرا خواند وگفت :
می خواهم برای انسان این نخستین زوج ،موجودی بیافرینم .موجودی مانند آن کبوتران ...
فرشتگان شعفناک وناشکیب از خداوند پرسیدند نامش چیست ؟
خداوند لختی اندیشید .گفت :
نامش... نامش ...
آری نامش با ؛
ک ؛آغاز می شود
تا؛
ک کوچ تنایی شان گردد.
و وام دارشان کند به زندگی .
د دیدار عشق را معنا باشد .
ک کبوتر آشیانه شان گردد.
کـــودک !
آری کودک !