این روزها..........
سلام گل پسرم نفسم بهترینم دوستت دارم.............
الان تو و بابایی خوابید و من دلم گرفته و از یه طرف
شاد دارم مینویسم برات..........
عزیزم این روزها خیلی بهونه گیری میکنم آخه دیگه
کم کم داریم میریم خونه خودمون و از مامان جونم
باباجونم و دایی جونت و خاله جونات دور میشیم دلم
خیلی میگیره و گریه
میکنم به خدا دست خودم نیست حتی الانم اشکام
داره میریزه آخه من خیلی مامانی و بابایی هستم و
این چند ساله همیشه پیششون بودم و همیشه
بهشون زحمت دادیم و این اولین
دوری ماست دلم همیشه........
اما امروز یه بلایی این صاحب خونه عتیقه سرمون
آورد که خدارو هزاران بار شکر کردم که همیشه
هوامونو داره امروز بابایی با اون رفته بودن بنگاه که
بیشرمانه هرچی دلش خواسته بهمون بار کرده و
حتی باباجون که اونجا نبود اما به اونم هرچی
دوست داشته گفته خدا خودش جوابش رو بده ترس
از خدا ندارن ایجور آدما انگار یادشون رفته یه روز همه
میرن زیر خاک منم فقط به خدا و ائمه میسپارمشون
تا جوابشون رو بدن..............
امروز خیلی خدارو شکر کردم که مثل همیشه
هوامون رو داره و به لطف و بزرگیش مارو صاحب
خونه کرده عاشقتم خدا جونم........................
خوبه یادی از یه خانواده گل و دوست داشتنی بکنم
یعنی صاحب خونه اولمون صفیه خانم گل که واقعا
مثل مامانم باهام رفتار میکرد انگار من بهترین
دخترش بودم واقعا یه دونه بودند خیلی دوستتون
دارم و دلم تنگ شده براتون امیدوارم همیشه تنتون
سالم لبتون خندون و موفق باشید دوستتون
داریم..........